خرید کتاب حمصی ها رفیق شامی نشر ثالث
ترجمۀ شهره غیاثی و بیژن شکرریز
یکی بود، یکی نبود. دهِ کوچکی بود که مردمش خیلی فقیر و بیچاره بودند. زمینهای اطرافِ ده خشک و سنگلاخ بودند و چشمۀ کوچکِ کنارِ دهِ هم آنقدر آب نداشت که زمینها را سیراب کند. مردم سراسرِ سال به امید باران مینشستند، اما کجاست ابری که از بالای دهِ رد شود و کجاست ابری که ببارد؟ سال از پس سال میگذشت و میرفت و همهچیز همانطور بود که بود و امید باران هم از سَرِ مردم رفته بود.